یکی جم نام وقتی پادشا بود
که جامی داشت کان گیتی نما بود
به صنعت کرده بودندش چنان راست
که پیدا می شد از وی هرچه می خواست
هر آن نیک و بدی اندر جهان بود
در آن جام از صفای آن نشان بود
چو وقتی تیره جام از زنگ گشتی
شه گیتی از آن دلتنگ گشتی
بفرمودی که دانایان این فن
بکردندی به علمش باز روشن
چو روشن گشت انجام دل افزای
بدیدی هر چه بودی در همه جای
حکیمی گفت جام آب بد آن
منجم گفت اصطرلاب بد آن
دیگر گفت بود آئینه راست
چنان روشن که می دید آنچه می خواست
به قدر علم خود گفتند بسیار
ولی آسان نشد این کار دشوار
بسی گفتند هر نوعی از این ها
نبود ان جام جم جز نفس دانا
چو نفس تیره روشن کرد انسان
نماید اندر او آفاق یکسان
چو انسان گشت اندر نفس کامل
شود بر کل موجودات شامل
ز چرخ و انجم و از چار ارکان
نموداری بود در نفس انسان
حقیقت دان اگر چه آدم است او
چو عارف شد به خود جام جم است او
بدار ای دوست گفت پیر خود پاس
نخستین نفس خود را نیک بشناس
که تا در وی ببینی هر دو عالم
ز راه صورت و معنی به یک دم
تو نفس خویش را نیکو ندانی
به دانستن خدا را چون توانی
نخستین نفس خود را بشناس و خب باش
از آن پس طالب عرفان رب باش
… نفس … خدا نیست
وز او عرفان حق را آشنائیست
چو بشناسی نباشد زان وبالت
برون آئی به حکمت از ضلالت
دلت روشن شود از نور رحمن
شوی ایمن ز مکر و شر شیطان